.
بیرون برف و باران قاطی است، مه مه است. بی حوصله با گوشی ام ور می روم که صدای تلق تولوق مهربانش را می شنوم. پشت پنجره که می روم چند نفر توی خیابان با صدای بلند و از ته دل می خندند...
ممنونم باران...
که آمدی درست همان موقع که تصور می کردم دیگر نمی آیی و ما محکوم به مرگ میان این همه سیاهی هستیم...
نفسمان گرفته بود، نفس همه ی شهر، همین شهری که دوستش داریم و ازش متنفریم...
.
پ.ن: نمی دانم مقصر کیست،ولی ببخش خدای خوبم که آسمان هم دیگر به تنگ آمده است...